هنر نزد ایرانیان است و بس

به نام او که در تنهاییت هم هست ....

هی میخواهیم دسته بندی نکنیم و ملیت گرایی را کنار بگذاریم اما جان عزیزمان نمی شود ،‌اصلا انگار یک جهان است و یک ایرانی ..و حتی آزار دادنها و شوخی هایمان را هم اسپشیال طراحی میکنیم .ما ایرانی ها به تنها چیزی که داریم و می توانیم افتخار کنیم همان تمدن 2500 ساله است که دیگر از ان هم اثری باقی نمانده . حضرتمان هرگز در مخیله اش هم نمیدید که روزی برسد که توانایی اخذ گواهی نامه داشته باشد و اقدام نکند. اصلا از هفت سالگی رویای رانندگی و سرعت تمام سلول هایمان را قلقلک میداد. تا رسیدیم به زمان موعد ،‌که عین این ندید بدید ها ، فرتی پریدیم رفتیم ثبت نام آموزشگاه... کلاس ها تمام شد و ده جلسه هم شهری پشت سر گذاشتیم که جدا لذت بخش بود ،‌هرچند با هر بار دور  عه دو فرمانه زدن تمامی ستون فقرات و مفاصل حضرتمان اعلام وجود میکردند اما به باقی ماجرا می ارزید ... تا اینکه نمیدانیم چه شد که شروع کردیم به گیر دادن به حضرت پدر که تیریخیداو ماشین بده برویم تمرین :/ که پدر هم کلا وقعی نمینهید و انگار صدای حضرتمان فرو صوت بود ...... بلاخره یک ماشین درب و داغان از جایی گیر اوردیم و رفتیم تمرین.... نمیدانم ماشین مذکور چه طلسمی به استخوانمان بست که دیگر از عان روز هرگز پشت فرمان نشستیم. اصلا انگار تمام ترس های دنیا را جمع کرده اند در دل یک ذره ایه ما ... اهمیت اطرافیان هم نسبت به این واقعه صرفا اندازه ی مبالغی ناسزاست که مثلا : خاکبرسرت رانندگی ترس داره آخه؟ و بطور اشکاری اشکار عست که نمیفهمند چه میگوییم. از این رو هر قبرستان دره ای هم که بخواهیم برویم مجبوریم دست به دامان تاکسی و دربستی و مترو شویم. بگذارید بگذریم از تمامی ماجرا های حاکی از نشستن و ترتیب چینش مسافر ها در تاکسی های لعنتی ... اصلا شاید روزی کتاب ها من باب ترویج فرهنگ نشستن در تاکسی ها نوشتیم ، فقط همینقدر، که امید ببندید ؛ تعداد جنسیت های یکسان مسافران فرد باشد نه زوج .لیکن چند شب پیش چنان مورد عنایت و مزاح آقای راننده قرار گرفتیم که دردنامه ها سجده کنانند پیش حال ما .... بسیار پیش عامده بود که هنگام مورد خطاب قرار دادن ما از واژه های "دخترم و خانوم "استفاده میکردند که خوب معقولانه و محترمانه بوده عست ، این اواخر هم چند فقره "حاج خانوم" مورد خطاب گرفته ایم که اگر چه از سرمان هم زیاد عست اما خدایی سنمان را به توان هشت میرسانند... تا اینکه در عان شب کذایی برای اولین بار مورد خطاب واژه ی جدید التاسیسی قرار گرفتیم که اشک را در چشممان به حلقه دراورد...... راننده جان فرمودنند : {داداش شما بیا عقب بشین این مادرمون جلو بشینه ! } جا داشت عانجا مویه ها کنیم و جامه ها بدریم لیکن ،‌سکوت کردیم و خیلی هم مادر و فرزند طور تا درب منزل طی طریق نمودیم ......

و من الله التوفیق